پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

لباس جدید ...

پسر طلای من این روزا هر صبح لگد میزنه و دل مامانیش رو شاد میکنه ... الهی قربونش برم که عزیزه مامانیه ... دیروز صبح من که سرکار بودم مامان فهیمه و خاله نازنین و مادرجون با هم رفته بودن بیرون و برای پسر جیگر منم لباس خریده بودن و از ذوقشون عکسش رو توی واتس آپ برام میفرستن و میگن ببین چه لباسایی برای نی نی خریدیم .... قربون تو ریزه میزه خودم بشم ... اخ که وقتی که این لباسارو تنت کنیم چه جیگری میشی خوشگل مامانی ...
29 دی 1394

حس اولین لگدای یدونه کوچولوم

دیشب وقتی لم داده بودم و داشتم توی اینستاگرام چرخ میزدم یه دفعه یه  ضربه ی محکم پایین دلم احساس کردم ... اصلا توی خیال نبودم و درست مثل پریدن مژه بود که من فک کردم یه چیز عادیه و بهش توجی نکردم ... تا اینکه اون ضربه ها دوباره و سه باره تکرار شدن و یکی از یکی محکم تر ... یه حس و لذت خاصی داشت و تا حسش میکردم دلم میریخت پایین ... حس اینکه ای لگدای کوچولوی نی نی ناز منه که ابراز وجود میکنه .... قشنگترین لحظه ی عمرم بود وقتی اونارو حس میکردم و دوباره منتظر میموندم که تکرار بشن وقتی به بابایی گفتم اونم ذوق کرد و دستش رو میزاشت رو دلم که حسش کنه ولی این کوچولوی شیطون میفهمید و اصلا حاضر نبود خودشو نشون بابا امیرش بده ... ...
27 دی 1394

اولین خرید سیسمونی برای گل پسرم

سلام خوشگل مامانی ... دیشب خودتم حتما متوجه شدی عشق من که یه دفعه تصمیم گرفتیم بریم برات خرید کنیم اخ اینقد هممون ذوق کرده بودیم ... نمیدونم تو هم اونجا تو دلم داشتی ذوق میکردی و خوشحال بودی یا نه وقتی تو مغازه اون لباسای کوچولو موچولو رو میدیدیم گیج شده بودیم اصلا نمیدونستیم کدو انتخاب کنیم خاله نازنین که هی میگفت این خوشگله اون خوشگله ... اخرشم با یه عالمه لباس برگشتیم خونه  دیروز نزدیک 250 تومن مامان فهیمه برای فسقلیمون خرید کرد و به هر کدومش هممون یه عالمه نگاه میکردیم و قربون صدقه ی تو پسر نازم میرفتیم ... اخری هم که اومدیم خونه خاله نازنین که نزاشت لباسارو من بیارم خونه ... گفت تو خود فسقلی رو تو دلت داری لباس...
24 دی 1394

سونوی آنومالی و دومین دیدار

سلام یکی یدونه من خوبی؟ جات خوبه نفسیه مامان ؟ تو دل مامانی راحت هستی عشق من ؟ چهارشنبه همونطور که گفته بود وعده ی دیدار من و تو بود فسقلی مامان ظهر ساعت 1.30 از اداره بیرون زدم که زودتر خونه برسم و یه نهار توپ بخورم که گشنه نباشیم و تو قشنگ توی سونو معلوم باشی ... برای اینکه تو فینگیلی من پاهات رو باز کنی و بفهمیم چی هستی میگفتن باید یه چیز شیرین بخورم که من دوتا بستنی زمستونی و یه عالمه شکلات نوتلا خوردم که تو عزیزدلم کیف کنی و خوشت بیاد و به ما نشون بدی چی هستی مامانی گلم ساعت نزدیک سه بود که من و بابا امیر و مامان فهیمه سه تایی راهی ساختمان آراد دکتر ناظمی شدیم از اونجایی که فقط یه نامه داشتیم و منشی حسابی بدجن...
22 دی 1394

وعده دیدار ما 16 دی ماه

فسقلی مامانی سلام ... خوبی مامان جون ؟ جات راحته ... اونجا گرم و نرم هست ؟؟؟ فسقلیه من میدونی الان 4 شبه که حس میکنم وقتی دراز میکشم و دستم رو روی دلم میزارم تا نازت بکنم تو هم تکون میخوری ... تکون هات رو واضح نمیفهمم ولی همین حس نبض نبضی که توی دستم احساس میکنم یه حس فوق العاده آرامشبخشیه ... از وقتی اومدی تو دلم خیلی رفتارم تغییر کرده مامان جونی ... خیلی صبورتر شدم خیلی مهربونتر و دلم بیشتر از پیش پر از عشق شده یکی یدونه مامان عزیزوم بابات این روزا خیلی نا آرومه حس میکنم برای اومدن تو دلهره داره ... نمیدونم چطوری آرومش کنم ولی هر روز و هر روز کلی باهاش حرف میزنم که این دلهره ها از وجودش بیرون بره میدونم این دلهره...
3 دی 1394

آزمایش غربالگردی دوم

الان 16 هفته و دو روزه که فسقلی با منه ... یعنی 114 روز ... دیروز صبح با امیرم قرار بود ساعت 6 بیدار شیم و بریم برای آزمایش ولی دوتامون خواب افتادیم و وقتی بیدار شدیم ساعت 7 بود ... امیرم باید میرفت دانشگاه و منم اداره ... قرار شد که برای سه شنبه بزاریمش وقتی رفتیم بیرون و دیدیم بارون باریده ... من ذوق کردم بوی بارون یه حس خیلی خوب بهم داد ... همون لحظه به بابایی گفتم امروز تو منو برسون آزادی و خودم میخوام پیاده برم آزمایشگاه ... میخوام از این هوا لذت ببرم هر جوری بود راضیش کردم ... همون جور پیاده و دو کورس یا تاکسی رفتم دفترم رو که به آزمایشگاه برای نوبت دهی دادم گفت باید آخرین سونو رو هم بدی ... هر چی بهش گفتم...
1 دی 1394
1